آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

آریان جون

دیوار

آریان مشغول بهم ریختن کشوی کابینت.میگم آریان نکن. دوباره میگم : آریان وسایل و بیرون نریز. باز میگم: آریان کشو رو بهم نریز. نهایتا با داد میگم: آریان نمیشنوی؟ (سکوت)    آریان با تو نیستم؟؟؟؟  (سکوت) آریان ن ن ن ن ن ن  با کی دارم حرف میزنم؟؟؟؟؟؟؟    آریان در نهایت خونسردی میگه: با دیوار داری حرف میزنی .   ****  کار هرشب آریان شده که شام نمیخوره به عشق اینکه از جگرکی سرکوچه کباب بخوره.اونم به عشق اینکه رو صندلی آقاهه که بهش میگه عمومهران بشینه و بادبزنشو بگیره و هی سیخ کباب ها رو بچرخونه.بیچاره آقاهه هم که خیلی به آریان علاقه داره هرکاری بگه انجام میده. حالا تمام ر...
25 فروردين 1392

یک مکالمه دوستانه

مامانی: من خیلی آریان و بابا امید رو دوست دارم. بابایی: من خیلی آریان و مامان زهره رو دوست دارم. مامان و بابا هر دو سراپاگوش برا شنیدن جمله آریان آریان: منم خیلی خودمو دوست دارم .   امروز سه تایی رفتیم آرایشگاه و پسرک موهاشو کوتاه کرد.خیلیم خوشکل شده. **** دراز کشیده بودم به بابایی گفتم: برام یه لیوان آب میاری؟ آریان فوری بلند شد و گفت: شما زحمت نکش من میارم. * رفتیم خونه خالم عیددیدنی وقتی داشتن ازمون پذیرایی میکردن، آریان می گفت: زحمت نکشین. مامان عاشق اون حرفای گنده تر از دهنته که میزنی.فدات بشم نازنینم. ...
24 فروردين 1392

روزهای جنجالی من و آریان

پسرکم این روزها حرف و صحبتش و تمام خواسته های معقول و غیر معقولش  با گریه است.هرچیزی که میخواد یا برخلاف میلش باشه کلا به جای صحبت عادی با گریه بیان می کنه. منم این روزا سخت حساس شدم به گریه های عزیزم و هروقت آریان گریه می کنه منم امپرم میره رو نقطه جوش یا آریان رو سخت دعوا می کنم و هر از گاهی پشت دستی و یا اشیای دم دستم رو پرت می کنم و یا هر کاری که فکرش رو بکنید. شوهرم میگه دیگه مثله قبل صبور نیستی و زود عصبی میشی و آریان هم به شدت نا سازگاری می کنه با این بنده حقیر. فعلا این روزامون این طوری می گذره و من بی حوصله تر از همیشه حتی حوصله نت رو هم ندارم.  امروز ظهر چرخگوشت نازنینم سوخت و به این اعصاب خراب من بازم فش...
19 فروردين 1392

شیرین کاریهای سال نو

پسرک دوست داشتنی من به شدت این روزا خودش رو لوس می کنه و حرفایی میزنه تو دلم قند آب میشه.امروز رفتیم خونه دوستم مهسا آریان اومد تو  بغلم و گفت: خیلی دوست دارم شما رو. امروز صبح داشتم غذا درست میکردم آریان جونم اومد پیشم و گفت: مامانی تا حالا منو بوس ندادی.بوسم کن. دیروز آریان جونم از خواب بیدار شو و گفت: بابایی کجاست ؟ گفتم رفت سرکار.شروع کرد به گریه کردن و مویه کنان می گفت: من بابا ندارم . امروز وقتی هر سه تا با هم خونه بودیم خیلی ذوق زده گفت: هم مامان دارم هم بابا دارم. نمیدونم چرا دیگه حس نوشتنم نمیاد... ...
12 فروردين 1392

نوروز 1392

سال نو رو به همه دوستای گلم تبریک میگم.امیدوارم در سال جدید دلی خوش تنی سالم و سفره ای پر برکت و روزهای سراسر شادی داشته باشید. تو سال جدید از خدا می خوام همه مریضا رو و همچنین مامان عزیزمو شفا بده.   ...
1 فروردين 1392

جامونده های سال 91

بابایی داره برا آریان کتاب قصه میخونه.یه جا نوشته: "اما کو گوش شنوا" آریان با خوشحالی اشاره میکنه به گوش و میگه: بابایی گوش اینااا . و بابایی کلی تشویقش می کنه که تونسته کلمه گوش رو بخونه. و بعد یه کشف مهم تر میکنه.اشاره می کنه به کلمه کو و میگه: بابایی این نصفه گوشه . آریان با چوب کبریت برا خودش مثلث درست می کنه و میگه: ملثلث کشیدم . و با یه طرح ابتکاری بسیار جالب با مداد رنگیهاش آب می نویسه.اینطوری: دیروز چند جا رفتیم عید دیدنی .آریان تو هر خونه چند مرحله مهم از مراسم گریه رو بدون فراموشی انجام داد. سر از ماشین پیاده شدن و کفش در آوردن و بالا رفتن و دو باره سوار ماشین شدن. ولی خلاصه به همه می گفت: عید شما مبار...
1 فروردين 1392

چند تا عکس

تنها چیزی که میخوام الان بنویسم اینه که این روزا خیلی خیلی زیاد اذیتم می کنی و بهانه می گیری و گریه می کنی.دیشب اینقدر که اذیتم کردی اشکمو درآوردی.نمیدونم کجا فرار کنم از دستت. هر چی بزرگتر میشی و من منتظرم که خوب بشی انگار برعکسه.آخه تا کی باید تمام روز رو گریه کنی. اعصابم به شدت ضعیف شده و اصلا حال و حوصلتو ندارم.ولی خیلی دوست دارم.با اینکه اعصابتو ندارم. خیلی خسته م کردی.خیلی.... ...
25 اسفند 1391

خونه تکونی

از دیروز من و خواهرام مشغول خونه تکونی تو خونه مامانم هستیم.از اون جایی که وقتی آریان زیر دست و پا باشه برا هر چیزی که تو دستشه و ازش بگیرم باید کلی گریه کنه امروز گذاشتمش پیش مادرشوهرم و همراه خودم نبردمش. مثلا دیروز داشتم یه شیشه رو پاک میکردم که با همکاری آریان جان سه بار پاک شد.تا من شیشه رو تمیز و خشک میکردم آقا روش شیشه شور می ریخت و وقتی شیشه شور رو گرفتم کلی گریه کرد. دلم براش یه ذره شده بود.پسرم تقریبا بچه خوبی بود و همکاری کرد.دیگه غروب حدود ساعت هفت که داشتم برمیگشتم خونه  مادرشوهرم زنگ زد و گفت آریان میگه: میخوام بیام خونه مادرجون که خودم دو دقیقه بعد رسیدم خونه. شب داشتم آریان رو می خوابوندم برخلاف همیشه که پ...
22 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد