آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

آریان جون

عزیزززززززم

*امروز بعدازظهر میخواستم بخوابم.آریان اینقدر اذیت کرد که فقط سردرد گرفتم.اومد تو بغلم و صورتشو چسبوند به صورتم میگه: عزیزززززم نخواب.مامانی زهره نخوابیییاااااا بابای آریان خوابیده بود.هی می رفت می گفت: بابایی پاشو بریم نون بخریم .دید جواب نمیده گفت: عزیززززززززم پا میشی بریم نون بخریم؟؟؟ و با یک کلمه جادویی بابایی رو بیدار کرد. تازه به باباش میگه: ساعت خواب. *شب بابایی به آریان میگه: بابایی شبت خوش. آریان جواب میده: دلت خوش . *به آریان قول دادم هوا گرم شد ببرمش باغ وحش.یه روز که خیلی هوا بهاری شده بود رفتیم پارک که عکسشو بعدا میذارم.میگه: مامانی هوا گرم شد بستنی میخری برام؟ مامانی هوا گرم شد منو میبری ...
17 اسفند 1391

زیبا ترین آب زندگیم

پسر عزیزتر از جون من این روزها بهترین سرگرمیش اینه که پیشش بشینی و براش کلمه هایی رو که بلده بخونه  بنویسی.از صبح تا بیدار شد یه خودکار و دفتر دستش میگیره و میگه: مامانی آب و مو بنویس. اینجا تازه چند دقیقه هست که از خواب بیدار شده. کلمه هایی که تا الان بلده ایناست: آب - گل - مو - دست - پا - توپ - بابا - مامان - نان - تاب - اسب - سگ - چشم - گوش - کفش - دختر - پسر - چتر - زهره - امید - آریان از همه بیشتر هم به آب و گل و مو علاقه داره.چون هر سه تا سه تا یاد گرفته فکر می کنه همیشه باید با هم باشن.مثلا: داشتیم تو خیابون با هم می رفتیم. رو دیوار نوشته بود: حفر چاه آب عمویی. تندی گفت: مامانی آب  &nb...
12 اسفند 1391

مرد کوچک من

تمام دنیای من این مرد کوچکه.تمام هستیم و تمام نفسم فقط و فقط این وروجکه     روزی چندین بار باهم دعوامون میشه.چندین بار آشتی می کنیم و صدها بار همدیگه رو می بوسم.روزهامون همینطوری میگذره و من همچنان در این فکرم که این روزها دیگه بر نمی گرده.پسرکم داره روز به روز قد می کشه و درکش از دنیای واقعی بیشتر میشه و من هنوز گاهی با نگاه به آریانم از ذهنم میگذره: یعنی منم بزرگ شدم.منم مادر شدم. چقدر چند سال پیش برام دور  بود و می گفتیم کو تا اون موقع؟؟؟ ولی اون موقع به همین زودی رسید و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می کنم داره میگذره. خوشحالم که مامان این فرشته دوست داشتنیه خودمم. خدایا تو رو به خاطر آری...
12 اسفند 1391

کفش

* 8 اسفند تولد پدرشوهرم بود.شب قبلش من و بابایی و آریان رفتیم براش یه کفش خریدیم. صبح که اومدیم تو حیاط آریان تا کفش قدیمی پدرشوهرم رو دید گفت: مامانی باباجون کفش داره.ایناااا.کفش ببریم اقا پس بدیم.نخواد.(نمی خواد) * پسرم از سوم اسفند دیگه شبا هم پوشک نمی پوشه.دیگه رسما داره مرد میشه. 
12 اسفند 1391

باز هم

باز هم اومدم.اما به لطف اینترنت پرسرعت 2m شاتل دریغ از باز شدن یک صفحه بدون خون کردن دل من. باز نمیتونم هیچ وبی رو بدون حداقل 3 دقیقه معطلی باز کنم. دلم برای همه دوست جونای کوچولو و خوشکلم و البته مامانهای نازنینشون به شدت تنگ شده. دلم برای گذاشتن یه کامنت سریع تنگ شده. باز مامانم مریضه و ضعف داره بعد شیمی درمانی و روزهام اونجا سپری میشه. روزهایی که برای شیمی درمانی میره تهران بابام میاد خونمون. باز هم آریان شبا دیر می خوابه. بازم من زودتر از آریان می خوابم و شب هم نمی تونم بیدار بمونم که بیام پیش عزیزایی که دوستشون دارم. هنوز هم با اینکه امشب پسرکم 29 ماهه میشه در طول روز نمی تونم کامپیوترم استفاده کنم بس که...
12 اسفند 1391

چطوری عزیزم؟؟؟

 آریان روزی چند بار ازم می پرسه  چطوری عزیزم؟؟ ؟ میگم قربونت بشم من. به باباش میگه: ؟ چطو ری  ؟؟؟(با تاکید روی ط) باباش میگه: نوکرتم.آریان میگه:                   ما بیشتر....    چه بارونی میباره.ساعت 2:30 دقیقه صبحه.دلم میخواد برم تو حیاط ولی یه کمی می ترسم.  این پست در اسرع وقت تکمیل میشه.به محض اومدن حوصله اینجانب...    سلام به همه دوست جونام. امشب که بنده از صبح تصمیم کبری گرفتم برا آپ کردن وب پسرک سرعت اینترنت سخت من رو آزرده کرده. یه خبر خوش بدم اینکه من نوه دار شدم.این روزا آریان یه عروسکش که گربه هست رو سخت در آغ...
2 اسفند 1391

شیرینی زندگیم

*بابایی ماشینشو عوض کرده البته با مصائب بسیار.چهار شب متوالی بعد از کلی گشتن بالاخره یه ماشین پیدا می کرد و قرار میذاشتن برا فرداش که معامله کنن اما طرف میزد زیرش و می گفت قیمت بالاتر رفته و به طور بسیار مسخره ای در عرض چهار شب هر شب قیمت ماشین دو میلیون بالاتر میرفت تا اینکه خلاصه بابایی ماشین گرفت. آریان تو ماشین بغل باباش نشست و با یه بررسی کلی گفت: ماشین خوبی خریدی.خیلی قشنگه.ممنون ماشین خوب خریدی. (اخه بچه جون یکی نیست بگه قد و اندازه هیکلت حرف بزنی وروجکم؟؟ ) *پدرجون امشب اومد خونمون آریان رفت سمتشو میگه: پدرجون دست ندادی منو بوس ندادی * داشتم سفره شام مینداختم به آریان گفتم بیا این نون رو ببر سر سفره گفت: خست...
16 بهمن 1391

بوس بازی

*آریان لبشو آروم میزنه به صورنم.من میگم: چی بود؟صورتم خارش اومد. دوباره یه کمی محکم تر لبشو می چسبونه به صورتم.من میگم:چی بود؟رو صورتم مورچه داره میره؟ آریان با دو تا انگشتش مثلا مورچه رو از رو صورتم میگیره. این دفعه یه بوس محکم بهم میده.من میگم: وای یه بوس خوشمزه بود.خیلی شیرین بود. و آریان از ته دلش ذوق می کنه و میگه: مامانی دوباره.بیا بوس بازی کنیم. این بازی مهیج من و پسرم در طول روز چندین و چند بار اجرا میشه. *آریان یه دفتر و مداد میگیره و میگه چی بکشم؟ از خودم و بابایی شروع می کنم و بعد از پشت سر گذاشتن کلیه اقوام و دوستان و آشنایان و کلیه میوه ها و اشیایی که به چشمم میرسه و هر چی که بلدم بازم آریان میگه:...
9 بهمن 1391

به خاطر آریان

این روزهامون همه کارمون به خاطر آریان انجام میشه.منو بابایی میخوایم دو کلمه صحبت کنیم میاد گردنشو کج می کنه و میگه: به خاطر آریان به خاطر آریان حرف نزن .می گم مامان من دارم صحبت می کنم زشته این کار.باز میگه: به خاطر آریان با من حرف بزن. میخوام تلویزیون نگاه کنم میاد صورتشو می چسبونه به صورتمو و میگه: به خاطر آریان تمتمتون (=تلویزیون) نبین. آریان نگاه کن.اگه من بخوام یواشکی تلویزیونم رو ببینم محکم منو می بوسه و صورتمو برمیگردونه. دیشب می گفت: مامانی بیا تابم بده گفتم میخوام ظرف بشورم خودت بازی کن.گفت: مامانی بیا.اگ(یک) لحظه بیا. بازم گردنشو کج کرد و گفت: به خاطر آریان.آریان نیستم؟؟؟؟؟ گناه دارم. امشب بابایی داشت تلویزیو...
7 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد