یاد پارسال بخیر
پارسال این روزا بعد از هشت ماه استراحت مطلق تو خونه تازه دکتر اجازه داده بود که راه برم و گفته بود تا میتونی پیاده روی کن.منم می خواستم جبران این هشت ماهی که زندانی بودم رو بکنم از صبح می رفتم بیرون و تا آخر شب اینقدر راه می رفتم که شبا پاهام ورم میکرد و درد میگرفت.
وای پارسال همین موقع ها بود که پای بابایی شکست و اون شبی که بدنیا اومدی بابات و نبردیم بیمارستان.آخه اون شب عروسی دوستم الهام بود که از همون تالار ساعت یازده و نیم رفتیم بیمارستان. بابایی هم با اون گچ پا از خونه خودشو به سرعت برق رسوند و برا همین پاش درد اومده بود.ولی دکتر گفت زوده و برگشتیم خونه.
تا ساعت حدود دو خونه بودیم که مادرجون و مامان جون پیشم بودن بابایی دراز کشید و گفت اگه خوابیدم بیدارم کنید اما چون پاش درد اومده بود مادرجون گفت گناه داره و اگه بیاد بیمارستان که نمی تونه کاری کنه.پس بیدارش نکردیم و منو مادرجون و مامان جون و عمو رفتیم بیمارستان.
تو ساعت 4 و ده دقیقه بدنیا اومدی و عمو ازت فیلم گرفت و اومد بابایی رو بیدار کرد و گفت امید پاشو پسرتو ببین.اما بابایی که شوکه شده بود کلی شاکی شد که چرا نبردیمش.بعدشم باهم اومدن بیمارستان پیش ما
وقتی بدنیا اومدی هرکی تو رو میدید می گفت انگار سیبیه که با مادرش دو نیم شده. حالا هرچی بزرگتر می شی بیشتر شبیه بابایی می شی.
دوست دارم اخلاقتم مثه بابایی بشه وقتی بزرگ شدی گل پسرم.عزیزای من دوستون دارم.
واااااااااای چه حس شیرین و عجیبی بود وقتی اولین بار بغلت کردم.لذت بی تکرار زندگی ، حس مادر شدن ،خیلی زیبا بود.هنوز هم از یادآوری اون لحظه شاد می شم.
باورم نمیشد تو کوچولوی دوست داشتنی بچه م باشی که نه ماه همراه من بودی.
آریان عشق من بی نهایت دوستت دارم.