آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آریان جون

تولد چهار سالگی

امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . تولدت مبارک عشق کوچولوی من   چهارسال پیش روز جمعه نهم مهر ماه ساعت ۴:۱۰صبح صدای گریه یه فرشته تو گوشم پیچید فرشته ای که امروز تنها بهونه زندگیمه. دووووووست دارم نازنینم
10 مهر 1393

شهربازی 22 فروردین

دیشب سه تایی رفتیم شهربازی بعدم شام خوردیم  و بعد آریان تو راه برگشت به خونه دیگه از خستگی بیهوش شد و خوابید.   آریان دراز می کشید و زیر توپ ها مخفی می شد و کلی کیف میکرد.اولش ازینکه بپره تو استخر می ترسید اما با کمی وعده وعید خوب شد.   و در تمام مدتی که روی هر وسیله ای بازی میکرد چشماش فقط و فقط دنبال قطاری بود که تو تونل می رفت و بعد استفاده از هر وسیله یه بار اونو سوار میشد و کلی کیف میکرد.به باباش می گفت: چه حالی داد. چند تا عکس دیگه تو ادامه مطلب    منو پسرم   سفره حضرت ابولفضل 20 فروردین خونه مادرجون   ...
24 فروردين 1393

اولین پست 1393

سلام دوستای خوبم. یه دور دیگه هم دور خورشید زدیم.یه سری سوار و پیاده شدن.نمیدونم چند دور دیگه برامون مونده اما امیدوارم این دور جدید بهترین دور برای همگی باشه.  سال نوی همگی مبارک. پسرک شیطون من بسیار زبون باز شده.حرفایی میزنه دهن ما باز می مونه.وقتی یه روز رفتیم  بازار و ماهی قرمز ها رو دید می گفت: مامانی من ماهی ها رو دیدم تعجب کردم. درست از لحظه سال تحویل انگار شیطنت آریان هم متحول شد و چند برابر شد.   ما امسال لحظه سال تحویل خونه مادرشوهرم بودیم و کنار سفره خودمون سال رو تحویل نکردیم. برا آریان جونم یه ست وسایل دکتری عیدی گرفته بودم و توی کمد لباسها قایمش کرده بودم تا سر فرصت کادوش کنم.ا...
22 فروردين 1393

شاید ...

سلام اگه دیگه به وب پسرکم نمیام  یا خیلی خیلی کمتر از قبل میام، به وب همه دوستایی که دلم براشون تنگ شده سرنمیزنم نه از بی محبتی باشه بلکه از گرفتاری هامون باشه.خدا میدونه که چقدر دلم برای همه دوستان تنگ شده. به خودم قول داده بودم که تمام حرکات و رفتار آریانم رو اینجا ثبت کنم تا هیچوقت یادم نره اما ... بعد این همه غصه هایی که برا مامانم خوردیم بعد این همه دویدن ها و نرسیدن ها تازه مامانم داشت بهتر میشد.با قضیه کنار اومده بود.اما از اونجایی که مشکلات ما تموم نشدنیه درست از شب یلدا تا امروز (3بهمن)بابای عزیزم مریض شد.اولش فکر کردیم انفلونزاست اما بعد سه چهار روز یههو چشم راستش قرمز شد و دیگه نمی دید.رفتیم تهران ده ذور بیمارستان بستری...
3 بهمن 1392

گذران روزها

دوستای نارنینم سلام بعد یه غیبت طولانی ائمدیم.ما خوبیم.آریان هم خوب و شیطون مثله همیشه. الحمدالله مامانم هم با دعاهای شما خوبان بهتره گرچه هنوز دردش کاملا خوب نشده اما خیلی بهتر شده. واقعا خوشحالم دوستای خوبی مثله شما عزیزان داریم که همیشه با پیام های پراز مهرتون منو پسرم رو شرمنده محبت هاتون می کنیم. اول چنذ تا عکس از پسری بذارم  که برا تولدش رفتیم اتلیه و گرفتیم. عاشق این عکسشم.        *پسرکم پیشرفت های خیلی خوبی داشته از یک تا ده به انگلیسی میشمره و همین یک تا ده رو به فارسی و انگلیسی عددهاشو میخونه. خیلی تر عددهای دو رقمی رو بلده بخونه ولی دهه بیست و سی رو کا...
29 آذر 1392

...

 سلام به همه ی دوستای خوبم که جویای احوال مایید. واقعا هیچی بهتر از گذر زمان نمیتونه دردهای آدم رو تسکین بده. از یکشنبه هفته قبل که به جرات میتونم بگم بدترین روز زندگیم بود تا امروز خیلی چیزها داره تغیر می کنه.دردهای مامانم اگرچه هنوز ادامه داره اما روبه بهبودیه. از ساعتی که مامان همیشه شجاع من با تن لرزون رفت تو اتاق عمل,از گریه های صدادار بابام که هیچوقت نشنیده بودیم و از تصور اینکه الان مامانم با یه دست از اتاق عمل میاد بیرون... دوشنبه هم من و آریان و بابایی رفتیم تهران ملاقات مامانم از لحظه اولی که جای خالی دست مامانم و دیدم ولی هیچی به روی خودم نیاوردیم و خیلی چیزهای دیگه... اما حالا همه چی رو به بهتر شدنه.از دردهای بی در...
17 آبان 1392

...

فردا شاید آخرین روزیه که مامانم دوتا دست داره.قراره یکشنبه بستری بشه بیمارستان پارس. دست مامانم برای آخرین روزها هم همراهی نمی کنه و تا میتونه داره زجرش میده.  خیلی سخته دیدن زجر و عذاب عزیزی مثله مادر. خم شدن کمر پدر.وقتی که آدم فوق العاده صبوری مثله بابام کم میاره.  این روزا عجیب دلم گرفته از زمین و زمان.کم صبر و حوصله شدم با یه بغض مداوم که تمام روز همراهیم میکنه و بارها و بارها درطول روز می شکنه. پسرکم منو ببخش طاقتم کمه.دعوات می کنم زمانی که تو هیچ از اطراف متوجه نیستی و فقط طالب بازی و سرگرمی هستی.   قلبم این روزها سخت درد می کند. کاش یک لحطه بایستد تا ببینم دردش چیست؟؟؟!!!!!   ...
4 آبان 1392

خدایا

خدایا  من اینجا دلم سخت معجزه می خواهد  و تو انگار... تمام معجزه هایت را گذاشتی برای روز مبادا...   بالا خره دکتر مامانم حرف آخر رو زد و دستش بایذ قطع بشه.دوباره تومور لعنتی در اومده.امروز هم رفتن سیتی اسکن تا جوابشو بگبرن و برای عمل آماده بشن. خدایا به مامانم صبر بده تا بتونه با خودش کنار بیاد تا بتونه  درد عمل و بعد عمل رو طاقت بیاره.آخه مامانم قند داره.زخماش دیر خوب میشه. خیلی سخته سی سال معلم باشی برا بچه های مردم زحمت بکشی.همیشه همه کارو خودت کنی.به همه کمک کنی حالا محتاج دیگران بشی برا کوچیک ترین کار شخصیت. خدایا به بابام سلامتی بده که همه جا مامانم و همراهی می کنه و هواشو داره. &n...
17 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد