شب خنده
امشب مهمون داشتیم.دوتا از پسردایی های بابا امید با خانم و بچه شون و یه دختردایی بابا با نامزدش.
امشب اینقدر که خندیدیم دلم درد گرفته بود.هنوز فکم درد می کنه.طفلکی آریان جونم هم که می دید همه می خندن می اومد وسط جمع و میزد زیر خنده.الهی قربون اون خنده هات بشم که نمیدونی برا چی می خندی.
چی بگم از اتاق آریان که با خاک یکسان شده و نمیدونم از کجا شروع کنم برا تمیز کردنش.
امروز از صبح اینقدر کار داشتم و دوییدم که الان اصلا حسش نیست اتاق اریانو تمیز کنم.باشه برا فردا.خیلی خسته ام.
آریان جونم هم چند روزیه که مریضه.آخه 5 تا دندونش باهم داره در میاد.هر وقت هم می خواد دندون در بیاره نمیدونم چرا سرما میخوره و سینه هاش افتضاح میشه.
امشب آریان طلا رفته بود تو نخ موهای حسنی که یکسالشه و موهاش سیخ سیخه.هی میرفت و می اومد و موهای حسنی طفلکی رو می کشید.بچه بیچاره.وقتی هم دعواش کردم و گفتم مامان این کار بده گریه کرد و می گفت ماما د د
وای اگه بدونی چه بارونی میباره و چقدر هم هوا سرد شده