آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

آریان جون

آریانم بستری شد

1390/11/16 16:37
نویسنده : مامان آریان
390 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوست جونامون

چهارشنبه یه روز کذایی بود.از شب قبلش حال آریان به شدت بد شده بود و تا صبح بالا سرش بیدار بودیم.از صبح پیش دکتر و درمانگاه و آزمایشگاه.دکتر گفت نمونه مدفوع بیار و تا قبل یه ساعت برسونش آزمایشگاه. ساعت 4 موفق شدم بگیرم و اینقدر هول هولکی زنگ زدم به آژانس تا ببرم آزمایشگاه که نه کیف پولمو برداشتم نه موبایلمو.تو راه دست گذاشتم تو جیبم دیدم که 2500 تومان تو جیبمه.کرایه ماشینو دادم و رفتم ازمایشگاه.گفت یه ساعت دیگه جواب حاضره.بعدش رفتم یه مخابرات و زنگ زدم به پدرجون که بیاد دنبالمو برام پول بیاره.

جواب آزمایش رو گرفتیم و با پدرجون و مادرجون رفتیم بابل مطب دکتر معتمدی.چون دوشنبه هم رفته بودیم دکتر و دید که در عرض یه روز بچه نیم کیلو وزن کم کرده گفت چون هرچی میخوره بالا میاره نمی تونم بهش دارو بدم و باید بستری بشه.

دنیا رو سرم خراب شد و اشکام همینطوری بی هوا میومد.

آمدیم بابلسر بیمارستان.تا بستریش کنن شد حوالی نه ونیم.وااااااااای اون پرستار ناشی که می خواست از بچه رگ بگیره بچمو  مثه آبکش سوراخ سوراخ کرد.یه جای سالم تو دست و پاش نذاشت.نهایتا تونست تو پاش یه جا رو بگیره.آریان جیغ میزد و گریه میکرد منم همراش همینطوری گریه میکردم.

الهی مامان بمیره براش پاشو می آورد بالا و می گفت: ماما درد درررررد

به سختی موفق شدم آریانو بخوابونم که صدا کردن احمدی بیا میخوایم آزمایش خون بگیریم.بازم همون آدم بی عرضه.یه جای سالم تو دست و پای بچه نذاشت آخرشم نتونست و گفت : اه سرم درد اومد چقدر گریه میکنه.ببرش.آخه آدم ... اگه تو رو هم این همه سوراخ سوراخ کنن گریه می کنی چه برسه به یه بچه اینقدری

اینقدر عزیزم گریه کرد که صداش گرفت.تا پرستار یا حتی خدمه میومدن تو اتاق آریان می گفت بوووو و شروع میکرد به گریه کردن.تا جمعه بعدازظهر که دوباره می خواستن جای سرمشو عوض کنن . همون پرستاره اومد و میخواست خودش اینکارو کنه.تا اومد نشست با خنده گفت رگم که نداری و باید سوراخ سوراخ بشی.آخه بنده خدا بگو عرضه ندارم چرا بهونه میگیری.دلم میخواست خفش کنم.این دفعه یه پرستار خوب دیگه تونست به راحتی از دستش رگ پیدا کنه.

وقتی که پای آریانو باز کرد تا یه ساعتی طول کشید تا بتونه روی پاش بایسته.تعادلشو از دست داده بود عزیزکم.تا می خواست یه چیزی رو بگیره و بازی کنه می دید که دستش بسه میزد زیر گریه و دستشو نشونم میداد و می گفت : ماما  دس درررررررد

تا شنبه صبح که دکتر اومد و گفت که تب نداره و دیگه هم بالا نمیاره.تعداد دفعات اسهالش هم کمتر شده اما یه چند روزی طول می کشه تا خوب بشه و خدا رو شکر گل پسرمو مرخص کرد.

تنها شانسی که آوردیم این بود که view تخت اریان رو به خیابون بود و آریان یه کم خیابون رو نگاه می کرد و از اونجایی که عاشق کامیونه با دیدن اونا ذوق می کرد و سر گرم میشد.

اینم چند تا عکس از بیمارستان:

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

نوشين
16 بهمن 90 22:03
جانم عزيزم... خداكنه ديگه مريض نشي گل پسر
مامان آنیسا
18 بهمن 90 0:13
اخی. چقدر بده که بچه ها مریض میشن. انیسای منم که مریض بود من خیلی غصه خوردم و همش میگفتم خدایا من مریض بشم اما انیسا هیچ وقت نشه. الهی همیشه سلامت باشی گل پسملی
مونا (مامان النا)
18 بهمن 90 1:59
خاله بمیره برات اینجوری نبینمتتتتتتتت
خفه بشن این پرستارای ناشی که اینقدر بچه رو اذیت میکنن دلم میخواد خفشون کنم
ایشالله زود زود خوب بشی
این ویرووس ها خیلی بی ادبن که شما رو اذیت میکنن.النا هم تابستون گرفت.خیلییییییییی بده!!!


خدا نکنه خاله جون.
فرزانه
18 بهمن 90 9:51
اخیییییییییییی عزیزمممممممم درک می کنم خیلی سخته طفلک بچه چقدر اذیت شده مواظبش باشید امیدوارم زودتر خوب بشه
مامان کیارش
18 بهمن 90 13:22
آخی...میدونم چی میگی خیلی بده که رگ بچه ها پیدا نمیشه...ایشالا هیچ وقت مریض نمیشه گل پسر ماشنتون هم مبارک
مامان مهسا
18 بهمن 90 16:03
چقدر سخت. نمیتونم حتی تصورش رو بکنم. ان شالله زودتر خوب بشی عزیز دلم.
مناء
18 بهمن 90 23:55
سلام . . وبت خیلی خیلی خیلی قشنگه . . ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞,ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞,ּּּּּ ּ ּ ּ ּ \____________________ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞,ּ ּ ּ ּ ּ ּ \¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯ֹֹ\ ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּּ۞۞,ּּּ ּ ּ ּ\ تبادل لینک میکنی؟؟!! ִ \ ּ ּ ּ۞۞ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ۞ּ ּ ּּ۞۞ـּ ּ ּ ּ\__________________̲̲/_̲ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ\¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯ ּּ ۞۞ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ\ ּ ـ۞۞ּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ۞۞ ּ ּ ּ ּ ـ۞۞ּ ּ \ּ ּ ּ ۞۞ ּ ۞۞ـּ ּ ּ ۞۞ּ ּ ּ ּ۞۞ ּ ּ ּ ـ۞۞ּּ ּ \ּ ּ ּ ּ۞۞ ּ ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞ ּ ּ۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞ ֹֹֹֹ¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯¯\¯¯¯¯¯¯¯¯ ִ ִ ִ ִ ִ ִ ִ ִ ִִִ ۞ִ۞ ִִִ ִ ִ ִ ִ ִ ִ افتخار میدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ . . اگه موافقی حتما خبرم کن www.rasol.niniweblog.com
سمانه مامان پارسا جون
19 بهمن 90 19:38
الاهی بگردم زهره جون چی کشیدی

به خدا عکس آریانو که توی بیمارستان دیدم قلبم هری ریخت الاهی بمیرم براش

ایشاا... دیگه هیچ وقت هیچ وقت راهتون به اون طرفا نیفته
ببینم الان حالش بهتره؟


خدا نکنه خاله جون.امروز دیگه خوب خوب شد.
مامان محمد پارسا
20 بهمن 90 0:04
خاله جونی خیلی ناراحت شدم نازی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد