پارسال این روزا بعد از هشت ماه استراحت مطلق تو خونه تازه دکتر اجازه داده بود که راه برم و گفته بود تا میتونی پیاده روی کن.منم می خواستم جبران این هشت ماهی که زندانی بودم رو بکنم از صبح می رفتم بیرون و تا آخر شب اینقدر راه می رفتم که شبا پاهام ورم میکرد و درد میگرفت. وای پارسال همین موقع ها بود که پای بابایی شکست و اون شبی که بدنیا اومدی بابات و نبردیم بیمارستان.آخه اون شب عروسی دوستم الهام بود که از همون تالار ساعت یازده و نیم رفتیم بیمارستان. بابایی هم با اون گچ پا از خونه خودشو به سرعت برق رسوند و برا همین پاش درد اومده بود.ولی دکتر گفت زوده و برگشتیم خونه. تا ساعت حدود دو خونه بودیم که مادرجون و مامان جون پیشم بودن بابایی دراز ک...