بازار رفتنمون
دیروز صبح من و اریان و مامان جون رفتیم بازار.اقا چشمش افتاد به ماهی.حالا هی می گفت مهی مهی و می خواست بایسته و نگاشون کنه.البته از نزدیک شدن به ماهی ها هم می ترسید
یه اقایی از پشت شیشه این مغازه بهش ماهی نشون میداد که تا نزدیک شیشه می شد اریان می گفت بووو و عقب نشینی میکرد.
این روزا اگه ضربه ای به اریانم بخوره هی میگه د د و اونجایی رو که بهش ضربه زده از راه دور د می کنه و ما هم باید حتما د کنیم تا بلافاصله دردش خوب بشه.
مامان جون هم برا اریان یک ژاکت و کلاه بافته که کلاهشو می کشه و از سرش در میاره.(همین که تو عکس بالا تنشه)
تو بازار اگه بخواد راه بره همیشه خلاف جهت ما حرکت می کنه که ترجیح میدم بغلش کنم تا همه مسیر ها رو چند بار طی کنم.
روزی هزار بار هم باید دور رخت آویز بچرخم تا با اریان دالی بازی کنم که اصلا هم سیر نمیشه ازین بازی.
تل مو رو میذاره رو سرش و وقتی میگم آریان ببینمت یه لبخند ملیحی میزنه که نگو که حتما سعی می کنم عکسشو بذارم.بعد همه ی اطرافیان هم باید نگاش کنن و به به و چه چه کنن.
تا من میرم تو اشپرخونه خودشو میرسونه و دستاشو باز می کنه و رو کابینت رو نشون میده تا بذارمش بالا بشینه.
وقتی که میگی عزی(عزیز) عزیز-مادربزرگ بابا- با تمام وجوش بهت جان میگه.
وقتی که منو بابایی رو میبوسی اگه بدونی چه احساس شیرینی بهمون میدی.
خدایا برای تمام این لحظه های شیرین،برای وجود یکی یدونه ام که تمام هستی ماست شکرت.
خدا آنروز که دنیا را نهاده / به هرکس هرچه لایق بوده داده
به بلبل ناله مستانه داده / به طاووس جعبه شاهانه داده
به جغد هم در خرابه لانه داده / به شیر هم قدرت مردانه داده
به من هم نازنینی مثل تو داده