شب چهل و هشتم
امشب مادرجون و چندتا از فامیلا باهم حلیم میپزن.ما هم غروب رفتیم اونجا.البته شما رو اصلا تو حیاط کنار دیگها نیاوردم.چون خیلی خیلی هوا سرده امشب و بارون میباره.
به امید برآورده شدن حاجت همه حاجتمندا.....
* * * * * * * * * * * * * * * * *
امروز موقع ناهار دوتا کاسه رو به هم کوبوندی که یکیش لب پر شد و ما ندیدیم.بعد چند دقیقه دیدم پاتو گرفتی تو دستت و اخ اخ می کنی.دیدیم یه کوچولو کف پات خراش برداشته و داره خون میاد که بابایی بعد از اندکی کنکاش آلت قتاله رو پیدا کرد و اون رو ( د ) کرد و پای شما هم خوب شد.
از صبح که بیدار میشی شروع می کنی به صدا کردن بابایی و می گی : آمی آمیییی(امید) نمیدونم چرا این روزا اینقدر جیغ میزنی و داد و فریاد راه میندازی.یاد گرفتی صداتو بلند کنی و حال میکنی.
تا من خودکار بگیرم تو دستم شما خودتو میرسونی شروع می کنی به نوشتن.البته بیشتر رو مبل و فرشو ...
راستی دیگه ابدا نمیذاری ازت عکس بگیرم تا دوبینو میارم میگی اس اس و ازم می گیریش.