خدا رو شکر
جمعه و شنبه بودیم خونه مادرجون.خاله ها و ترنم و پریا هم بودن.چند روزیه که پسری یاد گرفته از روی مبل خونه مادرجون میاد بالا و میره رو اپن آشپزخونه می شینه.هرچی هم می گم نکن اینکارو خطرناکه انگار نه انگار.اگرهم به زور بیارمش پایین کلی گریه می کنه.جمعه بعد افطار تو آشپزخونه بودم داشتم یه حورده جابجا میکردم در حالیکه چشمم هم به تلویزیون بود. آریان به سرعت اومد رو اپن نشست و به دستش تکیه داد که یهویی دیدم آریان با سر داره فرود میاد پایین.سریع خواستم بگیرمش که تا دستم بهش رسید آریان هم با شدت با سرش خورد به زمین.چنان صدایی کرد که همه زهرترک شدیم.مطمئن بودم که افتادن با شدت حتما یه بلایی سرش اورده
ولی خدا رو هزار بار شکر که بعد یه کم گریه کردن آریان خوابید و فرداش هم دیدیم که حال آریان خوبه و هیچیش نشده.
همون شب هم که خوابیدن خونه مادرجون بودیم آریانی برای اولین بار تو عمرش بیدار شد و سحری خورد.
خدایا شکرت که مواظب پسرم بودی.