مامان کی میشی
*چند وقتی بود وقتی آریان زیاد اذیتم میکرد بهش می گفتم دیگه مامانت نمیشم و میرم یه بچه دیگه میخرم.میرم مامان سارینا میشم و از این جور حرفها.اما دیدم اثر بدی تو روحیه بچه میذاره دیگه خیلی وقته که این حرفها رو ترک کردم و به جاش میگم:من تو رو دوست دارم اما ازین کارات خیلی ناراحت میشم.
دیروز وقتی باز جنگ اعصابمون سر دستشویی رفتن پسرک شروع شده بود بهش گفتم من خیلی ازت ناراحتم و رومو برگردوندم.اومد پیشم و گفت: مامان کی میشی؟؟؟؟؟
*گفتم آریان بیا بخوابیم مامان.دیروقته.گفت: نیخوام بخوابم.گفتم :چرا مامانی بیا من خوابم میاد خسته م.اومد پیشم دراز کشید و گفت: نیخوابم.بیا استالت (= استراحت) کنیم.
*این روزها به شدت مشغول ناز و عشوه اومدنه و خیلی خودش رو برامون لوس می کنه.دیروز داشت یه حرکات جالبی میکرد بابایی گفت: زهره نگاش کن.یه قری به سر و گردنش داد و گفت: لوس می کنم خودمو
*رفتیم عکاسی از پسرکم عکس بگیریم برای دفترچه بیمه ش.یه مشتری آقایی بود داشت با آریان حال و احوال میکرد .آریان به آقاهه که حدود 60 سال سنش بود می گفت: چطوری؟بهتر شدی؟ بابایی خوبه؟
اینم عکس گلم:
*حالا دیگه چراغ راهنما رو خوب میشناسه تا به چراغ میرسیم میگه:خودش سبز بشه بابایی بره.قرمز باشه بابایی نیتونه بره.پلیس بابایی دعوا می کنه.
*چند روز پیش من و پسرک بازار بودیم به یه آقا پلیسه سلام کردو پلیسه هم گرم جوابشو داد و یه کمی باهاش حرف زد.کلا تو خیبون(= خیابون) دنبال پلیس میگرده تا بهشون سلام کنه.وقتی داشت برای باباش ماجرا رو تعریف میکرد گفت: بابایی پلیس سلام کردم.پلیس من دوست داره.پلیس من دعوا نیکنه. بابایی دعوا می کنه .
*به رودخونه هم میگه: خونه دریا.
* امشب پسرم لباس پوشیده بود تا بریم بیرون بهش گفتم : عروسک مامان.گفت: من عروسک نیستم.من آریان ام.( مامانم میگه منم وقتی بچه بودم خیلی شمرده و تیکه تیکه صحبت میکردم.الان آریان هم دقیقا همونطور صحبت می کنه.همه بهم می گفتن طوطی.منم می گفتم: من طوطی نیستم.من زهره هستم.)
*عشق من وقتی اذیتم می کنه و میگم گریه می کنمااا میگه بکن.بعد هم دستامو میبره به سمت صورتم تا گریه کنم.شاید چون میدونه الکی میگم.
خونه زنعموش روضه بودیم.اونروز حال مامانم بد بود و منم کلی گریه کردم.آریان هم پا به پای من گریه کرد و اومد دستامو گرفت و می گفت : مامانی گریه نکن.هرچی هم مادرشوهرم می خواست ببرتش بیرون اتاق تا من ساکت نشدم قبول نمیکرد.وقتی تموم شد خانمه که روضه میخوند ازش پرسید پسری چرا گریه میکردی؟ گفت: مامانم گریه کرد،من گریه کردم.
شب یلدا بودیم خونه مامانم.بعدش اومدیم خونه عزیز(مادربزرگ شوهرم) دستمال میخواستم.یکی برام دستمال اورد.آریان تو بغلم بود.تا دید دستمال گرفتم بغض کرد و گفت: مامانی گریه نکنیاااااا.
الهی مامان قربون اون دلت بره.
*