بهترین روز زندگیم
جمعه نهم مهر سال 89 بهترین روز عمرم بود.روزی که عزیزترین موجود زندگیم پاشو به دنیا گذاشت و شد تمام نفسم.
حالا وقتی تولد پسر خوشکلم میشه حس خوبی دارم.حس زندگی.تنها روزی تو ساله که از ته دلم خوشحالم.
پسرم عزیزترینم تولدت مبارک.
همیشه برات دعایی که می کنم اینه: از خدا می خوام عاقبت به خیر بشی...
دوستتتتتتتتت دارم آریان من
کم کاری های مامان رو به مهربونی خودت ببخش.
جشن امسال پسرم اگه خدا بخواد و مادرجونش از تهران برگرده با سه روز تاخیر جمعه یه مهمونی کوچولو با حضور فامیلای نزدیک نزدیک یعنی خانواده خودم و خانواده شوهرم که همه میشیم 17 نفر برگزار میشه.
به خواست پسرم امسال همه چی انگری برد برا تولد پسرم میگیرم.رفتیم مغازه براش کلاه تولد بخرم گفت مامانی انگری برد باشه هااااااا.
خانومه دهنش از تعجب واموند.میگفت:امان از بچه های این دوره زمونه.
الان چند روزه که هی میگه: مامان کی تولدم میشه؟؟؟تولدم شد سروصدا کنم اشکال داره؟
تو هر مغازه ای میریم به مغازه دار میگه: تولد منه هااااا.نهم تولدمه.
داشتم به شوهرم می گفتم پسرم بعد تولدش دیگه میخوادآقا بشه و هی گریه الکی نکنه.آریان گفت:
مامانی تولدم شد اشکال نداره گریه کنم؟؟؟؟؟؟
چند روز پیش رفتیم آتلیه و پسرکم چند تا عکس خوشکل گرفت.
امسال هم باز جور نشد یه عکس سه نفره بگیریم.بابایی مریضه و همکاری نمی کنه.
******
یادش بخیر دقیقا سه سال پیشآخرین روز بارداریم عروسی نزدیک ترین دوستم الهام بود.اون پنج شنبه از صبح حالم خوب نبود.الهام هی از آرایشگاه زنگ میزد و اس میداد زهره عروسی میای دیگه؟منم بهش می گفتم اگه زایمان نکردم میام.خلاصه رفتم عروسی و تا شام عروسی رو خوردیم خیلی خوش تیپ رفتم بیمارستان.
یعنی این پرستارا خوش تیپ تر از من زائو ندیده بودن.آخه کی با لباس مجلسی و اون همه آرایش میره بیمارستان؟؟؟؟؟؟؟؟
ساعت 12 بود.اما گفتن زوده و برو خونه دوش آب گرم بگیر و بیا.ما اومدیم خونه.
اون موقع پای بابا امید شکسته بود و تا زانو تو گچ بود.
من و مامان و مادرشوهرم نشسته بودیم.به شوهرم گفتیم تو برو بخواب میخوایم بریم بیمارستان صدات می کنیم.آقامون هم گرفت خوابید و ما موقع رفتن بیمارستان صداش نکردیم.چون پاش درد میکرد.
ساعت 2 دوباره رفتیم بیمارستان .تنها خوبیش این بود که خواهرم تو همون بیمارستان پرستار بود و همرام اومد تو اتاق زایمان.واقعا بیخوده که زائو رو تنها میبرم تو اتاق.یه همراه خیلی تو روحیه ادم تاثیر میذاره.
کیسه ابمو پاره کردن ضربان قلب بچه کم شد بهم ماسک اکسیژن زدن تا خلاصه
پسر خوشکلم ساعت 4:10 صبح دنیا اومد.
برادرشوهرم تا بچه رو بهشون نشون دادن ازش فیلم گرفت و رفت دنبال شوهرم بیدارش کرد با این عبارت:
امید پاشو پسرتو ببین.
مرتضی برادرشوهرم تعریف میکرد نزدیک بود از امید کتک بخورم.به حدی عصبانی شد که نبردیمش بیمارستان.
امید می گفت اصلا نفهمیدم چطوری پله های بیمارستان رو اومدم بالا تو چند ثانیه اما برگشتنی همون راه رو ده دقیقه تو راه بودم.
حالا بعد اون زایمان سخت و یک شبانه روز بیخوابی تنها چیزی که واقعا احتیاج داشتم خواب بود ولی یه خانوم اومد و یک ساعت و نیم داشت در مورد روشهای شیردهی و این حرفا صحبت میکرد که من یک کلمه ش رو متوجه نشدم.
دیگه بعد اون بماند که آریان چه شبها و چه روزها فقط گریه میکرد.شاید تا دوماه یه خواب درست و حسابی نداشتم.یک شبانه روز بچم از گرسنگی گریه میکرد تا شیرخشک گرفیم و خورد ساکت شد.6 روز اول شیر نداشتم و به آریان شیرخشک میدادم تا شیرم اومد.
البته مصائبی که با حضور اطرافیان در چند روز اول و دخالت ها و راهنمایی های بی شائبه همگی بماند که چقدر حرص خوردم.یکی میومد میگفت بچه گرمشه جورابشو در بیار تا در نمیاوردم رضایت نمیداد.دو دقیقه دیگه یکی دیگه میگفت: وای چرا جوراب بچه رو دراوردی اگه حرفشون رو گوش نمیدادم خودش میومد و جورابو می پوشوند تا راضی میشد.واقعا روزهای بعد زایمان که احتیاج به آرامش داشتم به سختی گذشت .
آریان ریفلاکس شدید داشت و هرچی شیر میخورد از دماغ و دهن برگشت میداد تا 6 ماهگی.
حالا یه وقتایی تو خواب به پسرک عزیزتر از جونم خیره میشم و هنوز باورم نمیشه که من در آستانه 27 سالگی یه پسر 3 ساله دارم.
دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است...
امروز را با هم لبخند می زنیم
تولدت مبارک
الهی جاده زندگیت هموار
آسمان چشمانت صاف
و دریای دلت همیشه آرام و زلال باشد
و هیچ وقت از دنیا خسته نباشی . . .