...
فردا شاید آخرین روزیه که مامانم دوتا دست داره.قراره یکشنبه بستری بشه بیمارستان پارس.
دست مامانم برای آخرین روزها هم همراهی نمی کنه و تا میتونه داره زجرش میده.
خیلی سخته دیدن زجر و عذاب عزیزی مثله مادر.
خم شدن کمر پدر.وقتی که آدم فوق العاده صبوری مثله بابام کم میاره.
این روزا عجیب دلم گرفته از زمین و زمان.کم صبر و حوصله شدم با یه بغض مداوم که تمام روز همراهیم میکنه و بارها و بارها درطول روز می شکنه.
پسرکم منو ببخش طاقتم کمه.دعوات می کنم زمانی که تو هیچ از اطراف متوجه نیستی و فقط طالب بازی و سرگرمی هستی.
قلبم این روزها سخت درد می کند.
کاش یک لحطه بایستد تا ببینم دردش چیست؟؟؟!!!!!
*پسرکم با باباش رفته پارک یه زنبور هی دور و برش می پلکید.میگه: بابایی مگه من گلم زنبور هی میاد پیشم؟؟؟؟
*به من میگه: یه بابایی دارم اینقد خوشکله.باباییم اینقد باحاله
واسه من تبلیغات باباشو میکنه.بنده خدا اول شوهر من بود بعد شد بابای شما!!
*سفره شام و گذاشتم و رفتم. بابایی می گفت بیا شام و گفتم سیرم.شما بخورین.
همسر مهربونم برام لقمه گرفت و دیگه شرمنده شدم رفتم سرشام آریان میگه: شما چرا اومدی؟ گفتم: چرا نیام.گفت: من و بابام شام میخوردیم.بعد هم دستشو دراز کرد و به باباش میگه: بزن قدش.
*بعد دیدن کارتون اسکار یه شب به بابایی می گفت: خونه مادرجون رو دیوار یه اسکار یود.بابایی هم متوجه نمیشد چی میگه.
تاره فهمیدم منظورش مار مولکه
*پسرکم هر دفعه بعد گریه میگه مامانی دست و صورتمو بشور.روزی هزاربار دستاشو میشوره.گاهی فکر می کنم وسواس داره.
*تجربه بهم ثابت کرده هیچ فرقی نمی کنه زمانی که من بخوابم.هیچ فرقی ساعت ده شب باشه یا 12 یا یک یا سه شب و یا سه بعدازظهر.درست لحظه ای که چشمام داره سنگین میشه و به خواب عمیق میرم.درست لحظه ای بیدارشدن توش خیلی سخته ، آریان جیش داره.
*چهارشنبه شب دست دایی حسین شکست.چون مادرجون و پدرجون تهران بودن منو بابایی و آریان دایی رو بردیم دکتر و دستشو گچ گرفتیم.البته بابایی آریان رو نگه داشت و من و دایی رفتیم تو مطب.
حالا آریان آهنگ (مریضه عبدالمالکی) رو گوش می کنه و میگه: بابایی اینم مثه دایی مریضه ببریمش دکتر آمپول بزنه.
*عید قربون منو آریان همراه پدرجون رفتیم گوسفند خریدیم.با اینکه پسرم چندین روز منتظر گوسفند بود و همش میگفت:پدرجون کی گوسفند می خریم؟ از قضا همون روز سخت مریض شد و تب کرد در حئی که شیطونک همیشه پرانزی من یه سره دراز کشیده بود.که بعد از گوسفند خریدن با بابایی رفتیم دکتر.از همون روزم مریضه هنوز خوب نشده.
خلاصه نتونست با گوسفنده بازی کنه و حتی یه عکس بگیریم.
*این روزا از صبح بیدار میشم میرم خونه مامانم بعد ناهار آریانو میارم پیش مادرشوهرم میرم کلاس خیاطی باز میرم دنبال اریان میرم خونه مامانم خلاصه تا آخر شب سرپام واقعا آخر شب نایی ندارم.عوارض زیاد بغل کردن آریان وقتی بچه بود و سنگین وزن حالا با کمردرد هر روزه خودشو بهم نشون میده.
مانیتورم هم دوباره سوخت و روشن نمیشه.از کار کردن با لب تاپ خوشم نمیاد ولی در مواقعه ضرورت مجبورم دیگه.