آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

آریان جون

...

1392/8/4 0:27
نویسنده : مامان آریان
1,122 بازدید
اشتراک گذاری

فردا شاید آخرین روزیه که مامانم دوتا دست داره.قراره یکشنبه بستری بشه بیمارستان پارس.

دست مامانم برای آخرین روزها هم همراهی نمی کنه و تا میتونه داره زجرش میده. 

خیلی سخته دیدن زجر و عذاب عزیزی مثله مادر.

خم شدن کمر پدر.وقتی که آدم فوق العاده صبوری مثله بابام کم میاره. 

این روزا عجیب دلم گرفته از زمین و زمان.کم صبر و حوصله شدم با یه بغض مداوم که تمام روز همراهیم میکنه و بارها و بارها درطول روز می شکنه.

پسرکم منو ببخش طاقتم کمه.دعوات می کنم زمانی که تو هیچ از اطراف متوجه نیستی و فقط طالب بازی و سرگرمی هستی.

 

قلبم این روزها سخت درد می کند.

کاش یک لحطه بایستد تا ببینم دردش چیست؟؟؟!!!!! 

 

*پسرکم  با باباش رفته پارک یه زنبور هی دور و برش می پلکید.میگه: بابایی مگه من گلم زنبور هی میاد پیشم؟؟؟؟

*به من میگه: یه بابایی دارم اینقد خوشکله.باباییم اینقد باحاله  قلب

واسه من تبلیغات باباشو میکنه.بنده خدا اول شوهر من بود بعد شد بابای شما!!

*سفره شام و گذاشتم و رفتم. بابایی می گفت بیا شام و گفتم سیرم.شما بخورین.

همسر مهربونم برام لقمه گرفت و دیگه شرمنده شدم رفتم سرشام آریان میگه: شما چرا اومدی؟ گفتم: چرا نیام.گفت: من و بابام شام میخوردیم.بعد هم دستشو دراز کرد و به باباش میگه: بزن قدش.تعجب

*بعد دیدن کارتون اسکار یه شب به بابایی می گفت: خونه مادرجون رو دیوار یه اسکار یود.بابایی هم متوجه نمیشد چی میگه.

تاره فهمیدم منظورش مار مولکه

*پسرکم هر دفعه بعد گریه میگه مامانی دست و صورتمو بشور.روزی هزاربار دستاشو میشوره.گاهی فکر می کنم وسواس داره.

*تجربه بهم ثابت کرده هیچ فرقی نمی کنه زمانی که من بخوابم.هیچ فرقی ساعت ده شب باشه یا 12 یا یک یا سه شب و یا سه بعدازظهر.درست لحظه ای که چشمام داره سنگین میشه و به خواب عمیق میرم.درست لحظه ای بیدارشدن توش خیلی سخته ، آریان جیش داره.

*چهارشنبه شب دست دایی حسین شکست.چون مادرجون و پدرجون تهران بودن منو بابایی و آریان دایی رو بردیم دکتر و دستشو گچ گرفتیم.البته بابایی آریان رو نگه داشت و من و دایی رفتیم تو مطب.

حالا آریان آهنگ (مریضه عبدالمالکی) رو گوش می کنه و میگه: بابایی اینم مثه دایی مریضه ببریمش دکتر آمپول بزنه.

 

 

*عید قربون منو آریان همراه پدرجون رفتیم گوسفند خریدیم.با اینکه پسرم چندین روز منتظر گوسفند بود و همش میگفت:پدرجون کی گوسفند می خریم؟ از قضا همون روز سخت مریض شد و تب کرد در حئی که شیطونک همیشه پرانزی من یه سره دراز کشیده بود.که بعد از گوسفند خریدن با بابایی رفتیم دکتر.از همون روزم مریضه هنوز خوب نشده.

خلاصه نتونست با گوسفنده بازی کنه و حتی یه عکس بگیریم.

*این روزا از صبح بیدار میشم میرم خونه مامانم بعد ناهار آریانو میارم پیش مادرشوهرم میرم کلاس خیاطی باز میرم دنبال اریان میرم خونه مامانم خلاصه تا آخر شب سرپام واقعا آخر شب نایی ندارم.عوارض زیاد بغل کردن آریان وقتی بچه بود و سنگین وزن حالا با کمردرد هر روزه خودشو بهم نشون میده.

مانیتورم هم دوباره سوخت و روشن نمیشه.از کار کردن با لب تاپ خوشم نمیاد ولی در مواقعه ضرورت مجبورم دیگه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (33)

مامان حسام كوچولو
4 آبان 92 1:49
خيــــــــــــــــــــــــــــــــــلي سخته اما چاره اي نيست همينكه سايه ش بالاي سرتونه يعني يه دنيا. بهش دلداري بدين. انشالله بتونه ا اين رنج كنار بياد.
مرجان مامان آران و باران
4 آبان 92 3:56
ای واییییییی خیلی برای مامانتون ناراحت شدم خیلیییییییییی ایشالا که حالشون بهتر بشه عزیزم وایییی قربونت برم آریان جون انقدر شیرین زبونی چقئر سر اسکار و عبدالمالکی خندیدممممممممم ایشالا همیشه شاد باشید
مامان باربد
4 آبان 92 8:23
سلام عزيزم، الهي بگردم چرااااا ??? من مدتي بود نبودم الان كه اومدم اين خبروو ديدم كلي حالم خراب شد، ان شالله كه عمل به خيربگذره و خدا پشت و پناهتون باشه، بلا به دور ان شالله ،،،
مامان بردیا
4 آبان 92 9:47
خدا به همتون صبر بده.واقعا سخته.واقعا خیلی سخته دیدن زجر و عذاب عزیزی مثله مادر. خم شدن کمر پدر....
مامان بردیا
4 آبان 92 9:48
چقد خوشم اومد که تشخیص داده مارمولک همون اسکاره...فداش بشم باهوش من
مامان بردیا
4 آبان 92 9:49
مامانی وقتی خیلی غمگینی آریان جونو بغل کنه آرومت میکنه
مامان بردیا
4 آبان 92 9:49
ایشالا دیگه هرگز غم سراغتون نیاد
مامان سيد محمد سپهر
4 آبان 92 10:10
سلام عزيزم....به ياري خدا تونستم جشن خوبي براي گل پسري بگيرم......شما هم دعوتين به ديدن عكس هاي جشن سيدي
مامان سيد محمد سپهر
4 آبان 92 10:12
عزيزم...انشاء الله همون چيزي كه خيره همون بشه..اونقدر نگران نباش خود خدا كمك مي كنه
نوشين مامان آريا
4 آبان 92 10:25
زهره جون اين طوري ننويس واقعا دل آدم ميگيره هيچي نميتونم بگم جز اينكه خدا بهتون صبر بده . آريان گلم كه اين قدر حرف زدناش شيرينه كه نگو ماشااله از طرف من يه بوس كوچولو هزار تا گل تقديم به مادرت
مامان خورشيد
4 آبان 92 11:36
دعا مي كنم عملش با موفقيت باشه و از تموم اين درد كشيدنا رها بشه. خدا رو شكر كه شما و پدر عزيزتون هستيد و حتما جاي دسته نداشته مامانتون رو براش پر مي كنيد. مهم جمع گرم و مهربونتونه كه هميشه كنار هميد . از همه بلاها همتون دور باشيد و هميشه از تون خبر شادي و سلامتي بشنويم.
سمانه مامان پارسا جون
4 آبان 92 21:03
ایشاالله عملشون با موفقیت انجام بشه زهره جون اینقدر خودتو اذیت نکن با تقدیر الاهی که کاری نمیشه کرد هرکس به یه نوعی درگیره تو باید به مادرو پدرت دلداری بدی و سنگ صبورشون باشی و واسه آریان شیرین زبون انرژیتو بزاری . نمیگم سخت نیست میدونم وحشتناکه ولی سعی کن قوی باشی گلم. آریانو ببوس. رمزو خصوصی میزارم.
مامان آریام
5 آبان 92 13:35
زهره جان خیلی متاسف شدم و میدونم که خیلی سخته...اما این روزها مامانت بیشتر از هر چیزی به دلداری و همراهی تو نیاز داره...پس با تمام سختیهایی که میکشی باید قوی باشی...یعنی مجبوری که قوی باشی حتی اگه دلت نخواد...ایشالله عمل مامان هم با موفقیت انجام بشه...من بنده ناچیزی هستم اما براشون دعا میکنم
مامان حسام كوچولو
5 آبان 92 15:30
سلام چه خبر ؟ مامانت خوبه؟


مامانم خیلی حالش بده
خاله زینب
5 آبان 92 16:44
ایشالله معجزه ای بشه... خیلی سخته واقعا سخته دیدن عذابِ مادر... خدا ب همتون ب خصوص ب مامانت صبر بده عزیزم خدا بهت خیر بده ک همش میری پیش مامانت... ایشالله سلامتیشونو ب دست بیارنو 120 سال دیگه سایشون بالای سرتون باشه...
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
5 آبان 92 18:44
خدا رو شکر کن که با همون یه دست کنارته و گاهی میتونه نوازشت کنه میدونم دیدن درد عزیزی مثل مادر چقدر درد اور الانم که دارم مینویسم چشام خیسه اشکه اخه یاد دردهای مادرم افتادم اما کاش بود تا من طعم تلخ بی مادری رو حس نمیکردم بی مادری بدتر از هر دردیه سنگ صبورش باش تو کارا کمکش کن بهش قوت قلب بده برای هیچ کسی به اندازه خودش سخت نیست منم خیلی بادردهای مادرم درد کشیدم اما درد من کجا و مادر کجا دیگه نمیتونم ادامه بدم از خدا برات صبر ارزو میکنم
سهیلا
5 آبان 92 20:06
عزیزم صبور باش . اگه این راهی برای راحت تر زندگی کردنش باشه پس فقط دعا کن و سعی کنین بهش روحیه بدین. پسر چهار ساله یکی از اقواممون فقط به خاطر سرعت ماشین پدرش از پنجره پرت شد و دست راستش رو از بالا از دست داد و دوست برادرم که تهران دانشجو بود تو پاله اسانسور خوابگاه افتاد و پاش رو از دست داد. یا چند روز پیش پدری رفت و یکسالگی دخترش رو ندید. سایت http://32mnm.blogfa.com/ هنوز یک هفته نمیشه که رفته. میدونم خیلی ناراحتی ولی چاره ای هست؟ دعا میکنم بیماری مادرت ریشه کن بشه و زود به شزایط جدیدش عادت کنه
مامانی درسا
6 آبان 92 12:48
زهره خواهری میدونم چقدر اینروزا درگیری اما بازم به وبای ما میای مهربون ...... عزیزم زود زود بهمون خبر سلامتی مادرتو بده عزیزم منتظریم پسرم اینروزا هوای مامانو داشته باش که بعضی به وسعت دنیا داره .... باشه گلم
مامان امیرعلی
6 آبان 92 16:06
زهره جونم خدابه شمامخصوصاپدرتون صبربده.واقعاخیلی سخته
سمانه مامان آرشیدا
7 آبان 92 2:06
الهی خیلی ناراحت شدم. ایشاللا عملش خوب بشه و از این دردا خلاص بشه و سایش بالای سرتون باشه. بمیرم آریان از همه جا بی خبر فقط فکر بازی و شیطونیه خودشه. کاش همیشه بچه بودیم و بزرگ نمیشدیم. آریان نازم رو ببوس و بیا خبر بده عمل مامان چطور بود.
مامان کیارش
7 آبان 92 11:04
سلام زهره جون خوبی عزیزم واقعا نمی دونم با کلمات چجوری دلداریت بدم امیدوارم این روزهای سخت سپری بشه و غم و درد مادرت و تو دختر عزیزش که اینقدر غصه اشو میخوری کمتر بشه ای خدا میشه خداروشکر اریان شیطون بلا و داری و بعضی اوقات به خاطر اونم شده از این همه رنج فاصله می گیری ایشالله خدا برات حفظش کنه عزیزم روی ماهتو می بوسم عزیزم
مامان خورشيد
7 آبان 92 11:19
عزيزم خوبيد؟ مامان چطوره؟ براتون دعا مي كنم. اگه تهرانيد كاري چيزي از دستم برمياد حتما بگو.


شما همیشه لطف داری بهم.ممنون عزیزم
مامان حسام كوچولو
8 آبان 92 13:58
سلام خوبي. مامانت بهتر شد؟ با دستش كنار اومد؟
الی مامی آراد
8 آبان 92 18:06
ای جونم میدونم چه حالی دارین به این فکر کن که خواست خداست شاید اینطوری صلاح دونسته انشالله سایشون همیشه بالای سرتون باشه چه جیگری شده اریان جون امیدوارم زودی خوب بشه
مامان آریام
11 آبان 92 13:35
زهره جان مامان چطورند....اگه فرصت شد یه خبری بده...ایشااالله که خوب باشن
ღ مونا مامان امیرسام ღ
12 آبان 92 2:55
امیدوارم خدا به مادرتون صبر بده و بتونن با مشکلشون کنار بیان خیلی خیلی خیلی ناراحت شدم
ღ مونا مامان امیرسام ღ
12 آبان 92 3:04
عزززیزم اسکار امیدوارم بهتر شده باشی شیطون کوچولو زنده باشه شیرین زبون شیطون بلا میدونم خیلی روزهای سختی رو گذروندید و میگذرونید اما جای شکر داره که مادرتون هستند.میتونید کلی وقت باهم بگذرونید و خوشحال باشید. من برات دعا میکنم دوست گلم البته اگر قابل باشم
مامان خورشيد
12 آبان 92 9:13
عزيزم چه خبر، همه خوبين؟ مامان چطوره؟
سهیلا
14 آبان 92 13:54
کجایی دختر؟ یه خبر از خودت و مامانت برامون بده. دلواپس شدم
مامان حسام كوچولو
14 آبان 92 15:57
هر دم به گوش مي رسد آواي زنگ قافله ، اين قافله تا كربلا ديگر ندارد فاصله . حلول ماه محرم ، ماه پژمرده شدن گلستان فاطمه تسليت باد . التماس دعا ما با عكساي كربلامون به روزيم قدم رو چشمامون بزاريد و تشريف بياريد ببينيد. عزيزم مامانت خوبه؟
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
16 آبان 92 3:24
عزیزم امدم حالتو بپرسم هم خودت هم مادرت بلاخره چی شد دلم خوشه که ازت خبر های خوش بشنوم و به خدا امیدوارم بهم از خودت خبر بده


ممنون از نگرانیت دوست خوبم.
روح مادر عزیزت شاد باشه
مامان باربد
16 آبان 92 8:50
سلام زهره جون خوبي؟ چه خبر از مامانتون؟ حالش بهتره؟ مدتيه نيستي ميدونم گرفتاري اما نگران شدم، ان شالله بياي خبراي خوب بدي عزيزم آريان و ببوس
مامان ایلیا
2 آذر 92 2:59
عزیزم نمی دونی چقدر ناراحت شدم وقتی وبتو باز کردم و این پستتو دیدم...زهره جان صبور باش عزیزم..خوب می دونم که داری چه لحظات سنگینی را می گذرونی ولی بازم خدا را شکر که سایشون بالای سرتون هست عزیزم نبودن عزیزایی که بی نهایت دوسشون داری خیلی سخته وقتی دلت عجیب هواشونو می کنه اونوثت یادت می افته که فقط باید بری گالری موبایلتو باز کنی و به همون عکس داخل موبایلت دلتو خو ش کنی همه وجودتو غم می گیره و من این روزها عجیب دلتنگ خواهرمم..خواهری که توی اوج جوونی از پیش ما رفت... قوی باش زهره جان...مامان و بابا الان امیدشون به شماست و دلخوشن به همین شیطتنت های اریان ...روزهایی پر از شادی پیش رو داشته باشید.. ببوس اریان عزیزو..
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد