چهلم
امروز چهلم زندایی بابا امید بود.غروب رفتیم سرمزار و شب هم خونشون شام دهی داشتن.یه ساعتی رو بنده به خاطر دل گل پسر تو کوچه قدم زدیم.هی می گفت این بر ، اون بر ،بالا ، پایین. تا باباش اومد و یه نفس راحت کشیدم. تو کوچه وسط خیابون نشست و به منم می گفت: مچین (بشین) بعدش با صدای بلند می گفت : جیییییییییییش
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی