مهمون نواز
امروز مهمون داشتیم.خاله عالمه و تارا ناهار پیشمون بودن و عمو حسین هم شب اومد.عمو ابوالفضل هم با معصومه جون و دختر گلش حسنی جون شام تشریف اوردن.(پسردایی های بابا امید)
از مهمون نوازی های گل پسر بگم که هر چی اسباب بازی دست تارا و حسنی بهش می رسید ازشون می گرفت. البته چند باری از تارا کتک خورد که میومد پیشم و با گریه می گفت: تارا زد.
بالاخره غروب که از دست تارا خسته شد گفت: ای بابا خستهههههههههه (اینو هر وقت خسته میشه و حوصلش سر میره میگه) باباش بیادش ببرش.
موقع شام آریان فقط دور سفره می چرخید .تا به عمو حسین می رسد بهش می گفت پهلووون آریان کلی می خندید و دوباره دور جدید.
بعدازظهر هم کلی شیطنت کرد و نخوابید.تا ساعت 11 شب کلی تقلا کرد.الهی مامان دورت بگرده که خستگی ناپذیری عزیزترینم.
وقتی مهمونامون رفتن می خواستم اشغالا رو جمع کنم که دیدم برای اولین بار اریان تو عمرش خودخواسته گفت: بخوابییییم. تا پتو گذاشتم خندید و بازم برای اولین بار بی دردسر پوشکش کردم و بعد دو دقیقه شیرخوردن به یه خواب عمیق رفت.
خوب بخوابی عشق من.دوستت دارم