پارک کذایی
صبح آریان رو بردیم دکتر.بازم مریضه.سینه ش به شدت خرابه.وقتی داروهاشو دید گفت: مامانی من دارو نیخورم.شما بخور.
امروز بعدازظهر رفتیم بیمارستان عیادت یکی از اقوام بابایی که تصادف کرده و تو ICU بستریه.آریان تو بیمارستان یک رسوایی بالا آورد تماشایی.چون بچه رو نمیشد ببریم داخل به همسرجان گفتم شما برو من و آریان اینجا میمونیم.آریان هم تا دید باباش رفت دنبالش دویید و رفت داخل که نگهبان بهمون تذکر داد و آوردمش بیرون.این حرکت دوباره تکرار شد که تا آریان رو بیارم بیرون کلی جیغ و گریه کرد و منو میزد که بذارمش پایین تا بره.روسریمو گرفت و می کشید تا کلا از سرم دراومد.حالا تو اون همه ملت هرکار میکردم روسریمو ول نمیکرد.منم مجبور شدم دستش رو فشار دادم تا ولش کنه که ناخنم گرفت و دستش زخم شد.الهی من بمیرم مامان برات.شرمندتم.
به سختی نگهش داشتم رفتیم تو حیاط بیمارستان تا زنگ زدم و باباش بیاد پایین.
خلاصه از بیمارستان که اومدیم چون از قبل بهش قول داده بودم بردمش پارک و پسری کلی سرسره بازی کرد.
تا اینکه چندتا پسر بچه درحدود 12-13 سال اومدن تو پارک که یه سگ پشمالو همراهشون بود.آریان هم هی می رفت سمتشون و با حفظ فاصله سگ رو نگاه میکرد.چون از نزدیک از همه حیوونا میترسه حتی مگس اما با فاصله از تماشاشون لذت میبره.
بهم می گفت: مامان نترسم؟ منم می گفتم نه مامان نگاه کن.تا یهو سگه با سرعت اومد به سمت آریان و حدود از یک متریش تغییر مسیر داد و رفت.آریان که بی نهایت ترسیده بود گریه میکرد.تا اینکه یه جا نشستیم و دیدم که بچه ها سگه رو گذاشتن رو سرسره.چند باری بهشون تذکر دادم که رو این وسائل بچه ها میرن.چرا سگ رو روش میذارید کثیف میشه اما ازون بچه پررو ها بودن و به روی خودشون نمی اوردن.
حالا باید صبر کنم یه بارون درست و حسابی بیاد تا سرسره ها تمیز بشه و دفعه بعد دوباره ببرمش همون پارک.
باز سگه اومد دور و بر ما که دیدم آریان داره از ترس میلرزه دیگه پاشدیم اومدیم از پارک بیرون.
امشب شام هم خونه دایی محمد (دایی بابا) بودیم که آریان و سوگند نوه دایی کلی باهم لاو میترکوندن.
چنان فاز محبت بود بیا و ببین.بعد شام به پسرک به سختی دارو دادم که باعث شد همون یه ذره شامی هم که خورده بود رو فرش بالا بیاره و مارو شرمنده کنه.البته صاحبخونه بیچاره چیزی نمی گفت و ماهم که عذرخواهی میکردیم میگفت این چه حرفیه.ماهم بچه کوچیک داریم.اخه چی میشه مثله آ.د.م داروتو بخوری؟؟؟؟؟؟اخه اموکسی سیلین دیگه تلخ نیست که.
اینم یکی از عکسای جا مونده تو گوشیم از طلای خودم:
داشت از پله سرسره میرفت بالا گفت: مامانی بیا پشتم وایسا مواظبم باش.
وای چقدر ذوق می کنم وقتی جمله های طولانی میگی.
وقتی که یاد گرفتی به جای کلمه تو از شما استفاده کنی.و
قتی که میگی : مامانی من نیام(نمیام)،شما بیا پیشم.
وقتی که هرچی میخوای بهم بدی میگه: بفرمایید.
وقتی که هرچی از دیگران میگیری سریع میگی :ممنون
وقتی که روزی چند بار توحال خودت صلوات رو که حالا کامل تر از قبل یاد گرفتی میفرستی.
وقتی که روزی چند بار میگی: مامانی بابایی خیلی دوست دارم.وقتی که بهت میگم : من و بابایی هم خیلی دوست داریم: می خندی و میگی باشه.
اینقدر دوست دارم من ... نگران خودمم.