آریان میگه:
*جمعه بابایی می خواست آریان رو ببره بیرون.بابایی گفت: آریان میریم بیرون؟
آریان بهش گفت: بابایی من یه چیز گفتم خیابون بخر حرفمو گوش میدیااااا
بابایی گفت : این زبونو از کجا آوردی ؟ میگه: از مغازه خریدم.
* آریان میگه: مامانی من با نمکم ، دلبرکتم، شاپرکم ، گلکتم ...
* رفتیم جنگل تو راه می خواستیم پفک بخریم.آریان میگه: تفک نخر ضرر داره.
* هر وقت خلاف میله آریان حرفی بزنم میگه: این حرفا چیه حاج خانوم
*یه روز از عزیز ( مادربزرگ شوهرم ) پرسید چی خوردی؟ عزیز گفت: هیچی. آریان گفت : یه چی بخور بزرگ بشی دیگه.
یه روز غروب آریان و پریا خواهرزاده م رو بردم بیرون.از ساعت 5 تا 8 و نیم تو دو تا پارک بردمشون و بازی کردن اما باز آریان حاضر نبود خونه بریم و در اخر کلی گریه کرد و اعصاب منو خط خطی کرد.
وقتی آریان و تاب میدادم گفت: مامانی من پیاده میشم شما بشین من تابت بدم.گفتم عزیزدلم من که رو تاب جا نمیشم.گفت: هر وقت مثل من کوچیک شدی بیا تابت بدم.گفتم : باشه.
اینم آریان با طبلش به قول خودش( با فتح ط و کسره روی ب)
داشت طبل میزد که دسته ش خورد به دماغش.تو عالم خودش بود گفت:
اه دماغم درد اومد. بی صاحاب بشه
حالا اینو من کجای دلم بذارم. خدا نکنه عزیزدل مامان.ار دست این بچه حرف نمیشه زد.هرچی که می شنوه رو دقیقا به جا استفاده می کنه.