آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

آریان جون

مرحله ای سخت برا آریانم

1392/3/29 23:51
نویسنده : مامان آریان
329 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا آریان جونم یه مرحله جدید از استقلال رو در حال تجربه کردنه.دقیقا از شنبه این هفته یعنی 25 خرداد 92.

برا اولین بار منو پسرکم رفتیم مهد کودک.مهدی رفتیم  که از همه به خونمون نزدیک تر بود. اما از مهدش زیاد خوشم نیومد.برا تابستون مربی نداشت و فقط کلاس های زبان و نقاشی و ... داشت که امثال آریان که تا حالا تجربه شو نداشتن مثلما حاضر نیستن فقط تو کلاس بشینن تا زبان یاد بگیرن.

وسایل بازی انچنانی هم نداشت که بچه رو جذب کنه.

آریان هم هر چند دقیقه یکبار منو چک میکرد و می گفت: نری هااااااا.فقط بین سالن و کلاس در رفت و امد بود.مدیرش هم می گفت: تو نرو تا چند روز بیا اینجا بشین تا عادت کنه.

منم تو دفتر نشستم و بعد یک ساعت آریان گفت : من خسته شدم بریم خونه.اوه

اما منم نا امید نشدم و یکشنبه رفتیم یه مهد دیگه که میگن این اطراف از همه بهتره.مدیرش فوق لیسانس روانشناسی کودک از امریکا داره و تو مهدش هم کلی وسایل بازی هست.

روز اول بعد یه صحبت با مدیرش که  من از خصوصیات آریان گفتم اونم از شرایط مهدشون. منو راهی کرد و از غفلت آریان استفاده کردم و جیم شدم.بعد دو ساعت رفتم دنبالش دیدم گریه می کنه.اما مدیرش می گفت برا اولین تجربه که ازت جدا شده خوب بود.

از آریان پرسیدم مهد کودک چطور بود؟ گفت: خیلی باحال بود ولی یه کم شلوغ پلوغ بود.چشمک

روز دوم بعد اینکه آریان رو بردم تو حیاط یه نیم ساعتی ایستادم دیدم همینطور گریه می کنه و میگه: مامانم بیاد.دلم براش کباب شد.تا اینکه خانوم مدیر مچمو گرفت و گفت برو خوب میشه.و محترمانه منو بیرون کرد.خجالت

امروز هم که برای چهارمین روز رفتیم تمام راه بغض کرده بود.تو حیاط به پاهام چسبید و گریه میکرد می گفت نری ها.اما امروز برنامه اردو داشتن و رفتن پارک که مربیش می گفت خیلی خوب بوده.

وقتی میرم دنبالش تا منو می بینه میزنه زیر گریه و میگه: کجا بودی شما؟؟؟؟؟

اولین روز وقتی رفتم دنبالش چنان گریه ای می کرد که یکی از مامانها که اومده بود دنبال بچش می گفت: پسرت اشکمو در آورد.چقدر احساساتیه.و شروع کرد به پاک کردن اشکهاش.

دیروز بعداز ظهر تو خواب شروع کرد به گریه و می گفت: مامانم بیاد. منم بغلش کردم و گفتم من پیشتم عزیزم.

امیدوارم هرچی زودتر عادت کنه تا بتونه با دیگران ارتباط برقرار کنه و از محیط مهدشون لذت ببره.

اخه تو خونه خیلی تنهاست و از اون جایی که هر روز میرم خونه مامانم وخیلی از روزا نمی تونم اونجور که باید براش وقت بذارم عذاب وجدان میگیرم.

دلم می خواد حد اقل تو روز چند ساعتی سرگرم باشه.بدون اینکه فقط بیخودی بهانه بگیره و گریه کنه.

دلیل مهم ترم این بود که این اواخر خیلی خیلی بدغذا شده بود و بیشتر روزا سر غذا نخوردنش جنگ اعصاب داشتیم و از اینکه هیچی نمی خورد و هر روز داره وزن کم می کنه  زجر می کشیدم.اما معمولا بین بچه ها خوب غذاش رو میخوره.امیدوارم غذاخوردنش هم رو به راه بشه.

****

حالا از حرفاش بگم.

یه کتاب داستان داره که توش توشته: مادرم زینب خاتون    گیس داره قد کمون.

یه شب که مهمون داشتیم آریان ازم پرسید این کیه؟ منظورش خانوم پسرعموم بود که تازگیا عقد کردن و اسمش زینبه.

گفتم: این زینب خانومه مامان.

آریان گفت: قد کمون؟؟؟؟خوشمزه

****

تو حموم هی بهش می گفتم با صابون بازی نکن میره تو چشمت.گوش نداد و وقتی دست صابونیش رو به چشاش زد و چشاش می سوخت، گفتم: چی شد چشمت میسوزه؟؟؟؟

آریان در جوابم گفت: مجبوری این کارا رو می کنی چشمت بسوزه؟؟؟؟؟خنده

(آخه هر وقت خرابکاری می کنه من بهشمیگم: مجبوری فلان کارو کنی؟)

 

****

پسرم وقتی غذا می خوره میگه: دست شما درد نکنه خدا برکتت بده.

وقتی آب می خوره میگه: سلام بر حسین. بعدش هم میگه: حسین کی؟؟؟؟ منم میگم: امام حسین.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

الی مامی آراد
30 خرداد 92 0:46
قربون این شیرین زبونیهات بشم من با اجازه لینکتون کردم


خوشحال شدم عزیزم.حتما سر فرصت میام پیشتون
ღ مونا مامان امیرسام ღ
30 خرداد 92 1:08
فسقلی لین زبونت رو از کجا اوردی عزیزم اصلا به اریان کوچولو نمیاد که اینقدر وابسته باشه.همیشه فکر میکردم برای این مسایل مشکلی نداشته باشید. یعنی من هم امیرسام رو ببرم اینطوری میشه اون خانمه هم خیلی بامزه بود که گریه اش گرفته امیدوارم هرچه زودتر عادت کنی اریان جوون
GHAZAL
30 خرداد 92 8:57
وااای الهییییییی عزیزم
من ازین بچه ها داشتم که خودمو میکشتم از ذوووق
کاش زودتر به مهد عادت کنه زهره جون


لطف داری عزیزم ولی فکر نکنم عادت کنه حالا که خیلی اذیت می کنه و تا اسم مهد رو میارم گریه می کنه.
مامان آرینا مو فرفری
30 خرداد 92 9:31
انشااله آریان جون این مرحله رو هم به خوبی طی می کنه. . . قد کمون ، خیلی بامزه بود.
خاله زینب
30 خرداد 92 16:15
ای جونممممممممممممم
کلی این پستت بهم مزه داده...
اقااااااااا دیه بزرگ شدی مهد میرییییییییییی هاااااااااا
ایشالله ک زودی عادت کنه و جای گریه همش بهش خوش بگذره
هههههههه قد کمونم خیلی باحال بود
راستی زهره اخه مجبوری این کارو بکنی ؟؟؟


الان این قد کمون دقیقا برا شما هم صدق می کنه.
اعظم مامان آوین
31 خرداد 92 19:31
مامانی کار خوبی کردی .اصلا نگران نباش عادت میکنه . آفرین به این پسمل شیطون بلا .
پریسا
31 خرداد 92 23:25
سلام رمز مطلب رمز دار من مربوط به مسابقه هستش و رمزش هم mosabegheh هستش

راستی ما ماه رمضان میآییم شمال . هر بار روحم به سمت شما پرواز میکنه اما چون همیشه دست جمعی میاییم نمیتونم بیام پیشتون . شما میتونی یه روز آدرس بدم بیایی ؟ ویلا ی اجاره ای تو رامسره.

چون نزدیک خونه شهربازی داره ما همیشه میریم اونجا.




عزیز دلم منم خیلی دلم میخواد ببینمتون اما رامسر تا خونه ما چهار ساعت راهه.


سمانه مامان پارسا جون
1 تیر 92 0:51
سلام زهره جون منم دلم واستون خیلی تنگ شده بود دیدم شمام یه خورده کمتر میاین نگو آریان جونم دیگه مهد میره به سلامتی حالا کم کم عادت میکنه اینکه نیگی آریان هی میگه نری ها دقیقا مثه پارساس هر وقت از پیشش جم میخورم میگه نری ها!!! موندم آیا پارسا هم تو مهد میمونه یا نه؟
مامان بهار
1 تیر 92 1:34
شلام عسیسم دیگه آریان واسه خودش بزرگ شده مرد هم شده مهد هم که میره خوبه که یکم از این وابستگیها کم بشه ایشاا... که همه چیز خوب پیش بره
مامان خورشيد
1 تیر 92 8:25
واي چقدر خوشحال شدم. من هميشه موافق اينم كه بچه ها بايد برن مهد و هيچوقت ما نمي تونيم جبران محيط آموزشي و اجتماعي مهد رو براشون بكنيم. منم آرزو مي كنم زودتر اين روزاي اول بگذره و با آرامش و لذت ازت جدا بشه. عزيزم اگه ديدي ناراحتيش ادامه داره و طولاني شد حتما تحقيق كن گاهي موضوعي توي مهد باعث ناراحتيش ميشه كه نمي تونه منتقل كنه. به حرفاش خيلي توجه كن و ببين چقدر از خوبيهاي مهد ميگه چقدر از بديهاش. اما با اين آرياني كه من مي بينم قطعا اگه موضوعي ناراحتش كنه به شيواترين حالت ممكنه برات توضيح ميده. زيباترين و شادترين لحظه ها رو تو مهد داشته باشه.
نوشين مامان آريا
1 تیر 92 13:45
عزيز شيرين زبون ايشااله هميشه خوب باشي زهره جون از مهد نوشته بودي خيلي ناراحت شدم چون ياد آريا افتادم پس آريان كه از پسر من كمي بزرگتره هم گريه مي كنه الهي مي بيني ناراحتيشون به خواب هم منتقل ميشه. اميد داشتم كه شايد 5 الي 6 ماهه ديگه بهتر بشه ولي...زهره جون باز هم بنويش آيا آريان بهتر شده كه انشااله بهتر بشه و اذيت نشه گل پسر


نه دیگه حاضر نیست بره.حالا سر فرصت میام و میگم بهت عزیزم.
مامان بردیا
1 تیر 92 15:01
زینب خانومش خیلی باحال بود.واسه گل خاله
مامان بردیا
1 تیر 92 15:01
دوستم به نظر سنجی دعوتی
ساره
1 تیر 92 15:46
آخییی... اولش بچه ها همینن... ولی باید کم کم عادتش بدی. مثلاً روز اول یک ساعت، روز دوم دو ساعت، روز سوم یک کم بیشتر تا اینکه عادت کنه و یهو احساس نکنه که مامانش ترکش کرده و نتونه از تو مهد بودن لذت ببره
مامان بردیا
1 تیر 92 16:08
سلام.ممنون که به ما سر میزنید.با پست جدید و عکسای تولد بردیا جون پذیرای شما هستیم.حتما به ما افتخار بدین
زهرامامانه ایلیا جون
2 تیر 92 18:03
بگو چگونه تو تدبیر می کنی اقا؟ / چرا در امدنت دیر می کنی اقا؟ دل تمامی عشاق دوره گردت را / چقدر ساده غزلگیر می کنی اقا؟ . . . ولادت امام زمان (عج) مبارک باد
ارلا
2 تیر 92 20:52
عصر انتظار، ولادتت را به جشن گرفته است، ای گل نرگس چشمان منتظر ما، خیس از اشک شوق میلاد توست، مهدی زهرا خجسته باد میلاد مولود نجات . . . آمدنت چون رستاخیز، عدل گستر است و چون سپیده صبح نوید آغازی دوباره برای همه خوبی هاست . میلاد مهدی موعود مبارک باد .
حنانه
5 تیر 92 0:32
خاله جون از وبلگت خیلی خوشم اومد عزیزم مواظب صابون باش دیگه بهش دست نزن انشالله دوماد بشی پسر خوشگل مامانی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد