مرحله ای سخت برا آریانم
این روزا آریان جونم یه مرحله جدید از استقلال رو در حال تجربه کردنه.دقیقا از شنبه این هفته یعنی 25 خرداد 92.
برا اولین بار منو پسرکم رفتیم مهد کودک.مهدی رفتیم که از همه به خونمون نزدیک تر بود. اما از مهدش زیاد خوشم نیومد.برا تابستون مربی نداشت و فقط کلاس های زبان و نقاشی و ... داشت که امثال آریان که تا حالا تجربه شو نداشتن مثلما حاضر نیستن فقط تو کلاس بشینن تا زبان یاد بگیرن.
وسایل بازی انچنانی هم نداشت که بچه رو جذب کنه.
آریان هم هر چند دقیقه یکبار منو چک میکرد و می گفت: نری هااااااا.فقط بین سالن و کلاس در رفت و امد بود.مدیرش هم می گفت: تو نرو تا چند روز بیا اینجا بشین تا عادت کنه.
منم تو دفتر نشستم و بعد یک ساعت آریان گفت : من خسته شدم بریم خونه.
اما منم نا امید نشدم و یکشنبه رفتیم یه مهد دیگه که میگن این اطراف از همه بهتره.مدیرش فوق لیسانس روانشناسی کودک از امریکا داره و تو مهدش هم کلی وسایل بازی هست.
روز اول بعد یه صحبت با مدیرش که من از خصوصیات آریان گفتم اونم از شرایط مهدشون. منو راهی کرد و از غفلت آریان استفاده کردم و جیم شدم.بعد دو ساعت رفتم دنبالش دیدم گریه می کنه.اما مدیرش می گفت برا اولین تجربه که ازت جدا شده خوب بود.
از آریان پرسیدم مهد کودک چطور بود؟ گفت: خیلی باحال بود ولی یه کم شلوغ پلوغ بود.
روز دوم بعد اینکه آریان رو بردم تو حیاط یه نیم ساعتی ایستادم دیدم همینطور گریه می کنه و میگه: مامانم بیاد.دلم براش کباب شد.تا اینکه خانوم مدیر مچمو گرفت و گفت برو خوب میشه.و محترمانه منو بیرون کرد.
امروز هم که برای چهارمین روز رفتیم تمام راه بغض کرده بود.تو حیاط به پاهام چسبید و گریه میکرد می گفت نری ها.اما امروز برنامه اردو داشتن و رفتن پارک که مربیش می گفت خیلی خوب بوده.
وقتی میرم دنبالش تا منو می بینه میزنه زیر گریه و میگه: کجا بودی شما؟؟؟؟؟
اولین روز وقتی رفتم دنبالش چنان گریه ای می کرد که یکی از مامانها که اومده بود دنبال بچش می گفت: پسرت اشکمو در آورد.چقدر احساساتیه.و شروع کرد به پاک کردن اشکهاش.
دیروز بعداز ظهر تو خواب شروع کرد به گریه و می گفت: مامانم بیاد. منم بغلش کردم و گفتم من پیشتم عزیزم.
امیدوارم هرچی زودتر عادت کنه تا بتونه با دیگران ارتباط برقرار کنه و از محیط مهدشون لذت ببره.
اخه تو خونه خیلی تنهاست و از اون جایی که هر روز میرم خونه مامانم وخیلی از روزا نمی تونم اونجور که باید براش وقت بذارم عذاب وجدان میگیرم.
دلم می خواد حد اقل تو روز چند ساعتی سرگرم باشه.بدون اینکه فقط بیخودی بهانه بگیره و گریه کنه.
دلیل مهم ترم این بود که این اواخر خیلی خیلی بدغذا شده بود و بیشتر روزا سر غذا نخوردنش جنگ اعصاب داشتیم و از اینکه هیچی نمی خورد و هر روز داره وزن کم می کنه زجر می کشیدم.اما معمولا بین بچه ها خوب غذاش رو میخوره.امیدوارم غذاخوردنش هم رو به راه بشه.
****
حالا از حرفاش بگم.
یه کتاب داستان داره که توش توشته: مادرم زینب خاتون گیس داره قد کمون.
یه شب که مهمون داشتیم آریان ازم پرسید این کیه؟ منظورش خانوم پسرعموم بود که تازگیا عقد کردن و اسمش زینبه.
گفتم: این زینب خانومه مامان.
آریان گفت: قد کمون؟؟؟؟
****
تو حموم هی بهش می گفتم با صابون بازی نکن میره تو چشمت.گوش نداد و وقتی دست صابونیش رو به چشاش زد و چشاش می سوخت، گفتم: چی شد چشمت میسوزه؟؟؟؟
آریان در جوابم گفت: مجبوری این کارا رو می کنی چشمت بسوزه؟؟؟؟؟
(آخه هر وقت خرابکاری می کنه من بهشمیگم: مجبوری فلان کارو کنی؟)
****
پسرم وقتی غذا می خوره میگه: دست شما درد نکنه خدا برکتت بده.
وقتی آب می خوره میگه: سلام بر حسین. بعدش هم میگه: حسین کی؟؟؟؟ منم میگم: امام حسین.