جمعه سراسر انرژی
امروز صبح حدود ساعت ده بابایی منو آریان رو رسوند پارک.آریان کلی بازی کرد.یهو دیدم آریان به یجا خیره شده و هرچی صداش می کنم جواب نمیده.رد نگاهشو دنبال کردم دیدم محو تماشای یه بچه ست که داره بستنی می خوره.از اونجا پیاده رفتیم تا به سوپری برسیم و بستنی بخریم که نزدیکیای یه پارک دیگه بود و بستنی شو تو یه پارک دیگه خورد.البته نصفش رو بقیه ش رو انداخت.بس که برای بازی کردن عجله داشت.کلی هم اونجا بازی کرد.بعد پیاده راه افتادیم تو یه مسیری که کلی فواره و آب داره
تا به جایی که همیشه تاکسی می گیریم رسیدیم.آریان گفت: تاکسی نگیریم. گفتم: پیاده بریم؟؟؟
گفت: آره خسته شدی؟ گفتم: شما خسته نشدی؟؟
گفت: من سوال پرسیدم!!!!! منم شرمنده گفتم: نه من خسته نشدم.
خلاصه کلی راه پیاده روی کردیم و عزیزم همچنان شیطونی بازی کرد.
وقتی اومدیم خونه بعد ناهار هم همچنان در حال ورجه وورجه بود که بهش گفتم بیا بریم تو حیاط ماشین بشوریم.
رفتیم تو حیاط کلی آب بازی کرد و تمام هیکل منو خودش رو خیس کرد.حیف که ازش عکس نگرفتم.با کلی گریه بردمش حموم یه ساعتی هم تو حموم بازی کرد.
غروب بابایی ما رو برد بیرون به آریان گفت: شام چی میخوریم؟آریانم گفت: کباب. رفتیم شام خوردیم.داشتم به بابایی می گفتم : آریان خیلی خسته است.فوری گفت: من خسته نیستم.
خلاصه بعد شام تو ماشین کمتر از ده دقیقه ساعت یک ربع به نه خوابید.
اینم صورت معصوم عشق کوچولوی شیطون من بعد از یه روز پر از تحرک:
خوب بخوابی نازنینم